زمزمه نسيم



   گاهي سنگ دل مي شکند و گاهي دل سنگ مي شود. گاهي نيز آنقدر سنگ دل مي شکند که دل سنگ مي شود. شايد بگويي ميان سنگ و دل شباهتي نيست اما نه سنگ و دل با هم آشنايند. گاهي سنگ ن چنان سنگ مي زنند که دل سنگدل مي شود. مي دانم مي خواهي بگويي دل شيشه است دل را چه به سنگ؟ اما سنگ که به دل مي خورد، شيشه ي دل مي شکند و آنقدر مي شکند که همه ي شيشه ي دل ريز ريز فرو مي ريزد و هيچ کس دلي را که شکسته است دوباره شيشه نمي اندازد بلکه از سنگ مي سازد تا با هيچ سنگي دوباره نشکند. آري اگر دل سنگ مي شود تقصير از سنگهاست.


   آنکه سنگ به دل مي زند سنگدل است، آري شيشه شکستن سنگدلي مي خواهد. سنگ بايد بود تا سنگ برداشت و به شيشه اي زد. همه مي دانند سنگ و شيشه از يک جنس نيستند، شيشه شکستني است و سنگ مي شکند. شيشه نازک است و سنگ سخت و در فلسفه مي گويند جمع ميان دو ضد محال است. پس چگونه دل سنگدل مي شود يا چگونه شيشه سنگ مي شود؟


   دل نازک است نازکش مي خواهد اما وقتي دل نازک به جاي ناز، سنگ خورد از هر چه راستي و مهرباني است مي ترسد. سنگ سرد است و نگاه سنگدل هم سرد است. اولش، آن اول اولش همه ي دلها شيشه بودند، مي شد همه چيز را از پشت شيشه ها ديد، اما يک سنگ و فقط يک سنگ. . گاهي کسي به عمد سنگي به شيشه اي مي زند؛ يک خيانت، يک بازي با احساس، يک فريب، يک دروغ و. . و گاهي نه به عمد يک تمسخر، يک نگاه، يک سکوت، يک کلمه و . و اينها شايد سنگ نباشند اما سنگريزه هايي هستند که با هر ضربه آنها شيشه ي دل ترک بر مي دارد و همين سنگريزه ها بالاخره شيشه اي را مي ريزند. شايد فکر کنيم ما سنگ به دست نمي گيريم اما آيا حواسمان به سنگ ريزها نيز هست، گاهي سنگ ريزه ها از سنگ ها خطرناکترند.


 




   از روزگاران کهن که مرز بين اسطوره و واقعيت مشخص نبود تا به امروز تصورات مربوط به زندگي و مرگ افکار تمامي آدميان را به خود مشغول داشته است. اما شکل و رنگ اين تصورات با گذشت زمان نيز تغيير يافته است. 


   ايرانيان باستان انسان را مرکب از دو عنصر جسم و روان مي دانستند. « اهورامزدا با خرد خود به کالبد ماجان بخشيد و به ما نيروي انديشه و قوه تمييز نيک و بد را داد» گات 31. ايرانيان معتقد بودند که کشمکش ميان خير و شر در انسان وجود دارد و انسان با خود در جدال است. و اين جدال با خويشتن نشان دهنده ي اختيار و اراده است. زرتشت سعادت انسان را در غلبه بر پليدي و پيروزي نيکي مي داند. زرتشتيان معتقد به وجود جهان پس از مرگ بودند و به نظر آنان انسان پس از مرگ به جهان ديگر قدم مي گذاشت اما آنها به عذاب ابدي انسان قائل نبودند.« بدکاران پس از رسيدن به سزاي اعمال بد خود پشيمان و نادم مي شوند و انديشه و درون آنان رو به نيکي مي گرايد . خرد پاک نيز آنها را ياري مي نمايد تا راه درست را بيابند»گات30.


   مصريان باستان انسان را صاحب نفس مي دانستند اما آنان بهاي بيشتري به جسم مي دادند. به نظر آنان جسم را براي زندگي ديگر بايد حفظ کرد و موميايي کردن مردگان از همين عقيده ناشي مي شد. مصريان تفاوتي ميان اين جهان و آن جهان قائل نبودند و پس از مرگ را دنباله ي زندگي قبل از مرگ مي دانستند. آنان زندگي را در خوشي مي گذراندند و پس از مرگ را ادامه خوشي تصور مي کردند فقط به شرط رعايت قانون جامعه. (رضايي، تاريخ اديان جهان). مصريان قبرها را بزرگ درست مي کردند و همراه مردگان غذا و لباس و وسايل زندگي قرار مي دادند. آنها جهان ديگر را دنياي غرب مي ناميدند و بر اين باور بودند که وقتي خورشيد در اين جهان غروب مي کند، در جهان غرب طلوع مي نمايد. 


   هنديان از گذشته هاي دور تاکنون به تناسخ معتقد بوده و هستند. اعتقاد به تناسخ در ميان مردم شرق دور امروزه نيز رواج دارد. در تناسخ جسم وسيله اي در خدمت روح تصور مي شود. در اين عقيده يک روح جهاني هست که اين روح مطلق و مجرد و ازلي و ابدي است و حاکم بر همه ي هستي است و هر آنچه در اين کائنات است از انسان تا جمادات و نباتات جزئي از اين روح جهاني هستند. معتقدين به تناسخ، انسان را داراي روحي فناناپذير مي دانند. روح براي مدتي در يک جسم حضور دارد و مدتي بعد از مرگ به جسم ديگري منتقل مي شود. انتخاب جسم جديد و چگونگي حضور در جسم جديد به شرايطي بستگي دارد که به اسطوره ها باز مي گردد. هنديان و يونانيان باستان هدف از زندگي را انتخاب خير و نيکي ، يا شر و شقاوت مي دانستند. 


   طبيعت هم چرخه اي بودن مرگ و زندگي را نشان  مي دهد، تکرار فصلها در هر سال خورشيدي, تابستاني که جاي خودش را به زمستان مي دهد و زمستان به تابستان. در طبيعت ماه نخستين پديده اي است که مي ميرد و نخستين مرده اي است که از نو زنده مي شود. (الياده, اسطوره بازگشت جاودانه). زمان در طبيعت دوري است و آغاز و پاياني به معناي مطلق وجود ندارد و شايد اعتقاد به تناسخ از همين نگاه سرچشمه گرفته باشد. 


   آدمي گاه مانند مصريان، خوشبينانه به مرگ نگريسته است و گاه مانند بابليان خود را با مرگ پايان يافته تصور کرده است. دنياي بعد از مرگ گاه منزلگاه ابدي تصور شده و گاه مانند هنديان محل گذر پنداشته شده است. 


   همين طور که در اين نوع تفکرات مي بينيم، طرز نگاه انسان به مرگ و جهان پس از مرگ، شکل زندگي انسان را در اين جهان تعيين مي کند. شايد بتوان گفت مرگ آيينه ي تمام نماي زندگي است. نحوه ي انديشه ي ما در باب مرگ منعکس در نحوه ي زندگي ماست و نيز شکل زندگي ما منعکس کننده ي طرز تفکر ما در مورد مرگ است.


 




   نزديکم بودي، اما انگار نسيم بوي پيراهنت را از دوردستها مي آورد. . با اينکه نزديک بودي دوستت داشتنهايم پنهاني بود، يواشکي نگاه کردنها، يواشکي عاشقي کردنها، يواشکي دوست داشتنها، مزه ي خودش را داشت. خنده هاي ته دلت را دوست داشتم، حتي سکوتت و حتي نگاههاي غمگينت را دوست داشتم، سايه نشين بودم و در سايه دوستت داشتم و تو در روشنايي آفتاب، مثل ماه مي درخشيدي.


   دوستت داشتم و اين دوست داشتنها نه زمان مي فهميد و نه مکان، نه ساعت و ثانيه حاليش مي شد و نه روز و شب، دوست داشتن يواشکي بودي، تنها براي دلم بودي. دلم به دوست داشتنت خوش بود، ديگر اينکه اين خيابان احساس يک طرفه بود يا دو طرفه، يا اينکه اين احساس يک روز سر ازکوچه ي بن بست درمي آورد مهم نبود، مهم دوستت داشتنهايم بود.


 هر کسي دلخوشيهاي خودش را دارد، براي يکي خواب عصر مي چسبد و براي ديگري چاي داغ و هواي سرد، براي يکي قدم زدن دو نفره زير باران مي چسبد، براي ديگري .،  اما براي من همين دوست داشتنهاي يواشکي مي چسبيد، اينکه در گوشه اي و در سايه اي بايستم و در سکوتي ممتد به انتظارت بنشينم براي حتي لحظه اي ديدار. اين ديدار يواشکي مي چسبيد.  


    دور هستي، اما انگار بوي عطرت در فضا پيچيده است. . دوري و حال که دوري دوستت داشتنهايم از رنگ رخساره ام پيداست. دور که باشي براي ديدنت بايد رفت  و اين روزها چقدر مي روم، اما هر چقدر که من مي روم تو انگار دورتر مي شوي، خاصيت دوست داشتن است ديگر، راه طولاني مي شود، ساعتها کش مي آيند در انتظار. دعاي شب و روزم شده ديدارت و دلم خوش است که آمين بگويد نسيم با من و تو بشنوي صداي آمين نسيم را و برگردي از دور به نزديک.


   دلم مي خواهد روياهاي دلم را باور کنم، مي آيي يک روز از همين کوچه عبور مي کني و از کنار پنجره مي گذري و من کنار پنجره با حسن يوسفم به ديدارت مي نشينم اما شايد اينبار دوستت داشتنهايت را از چشمهايم، از نگاهم، از لبخند لبهايم، از سکوتم بخواني.


   دوست داشتنت ريشه دوانده در قلبم و درختي تنومند شده، ديگر نهال نيست که با رفتنت بخشکد و تمام شود، دوريت نزديکترم کرده به تو، به دوستت داشتنهايت، به خواستنهايت، ديگر شده اي تمام وجودم، نامت که از خاطرم مي گذرد زله اي در دلم به پا مي شود و دوريت خرابي به جا مي گذارد که باور کردني نيست.


تمام روزها به انتظار، نه جمعه اي، نه شنبه اي، تفاوتي ندارد، همه ي لحظه ها به انتظار مي گذرد، فال حافظ گرفته ام؛ خبر از آمدن يوسف به کنعان داد، و دلداري داد که غم مخورم اما حافظ نمي داند از مصر تا کنعان که بيايي اين چشمهاي منتظر بسکه مي بارند به بيابانهاي تفتيده ي دلم ديگر توان تماشايت را از دست مي دهند. بگذار بگويم دوريت را تاب ندارم، بيا نزديک همين حواليها، به همان تماشايت دلخوشم.


 




آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

یا صاحب عصر و زمان بنای محبوب امید و تدبیر arshiyandl marketingblogs zarintaj cheapercharter گردشگری دلتا علمی و اجتماعی دانلود فیلم سریال آهنگ موزیک, موزیکال دانلود