نزديکم بودي، اما انگار نسيم بوي پيراهنت را از دوردستها مي آورد. . با اينکه نزديک بودي دوستت داشتنهايم پنهاني بود، يواشکي نگاه کردنها، يواشکي عاشقي کردنها، يواشکي دوست داشتنها، مزه ي خودش را داشت. خنده هاي ته دلت را دوست داشتم، حتي سکوتت و حتي نگاههاي غمگينت را دوست داشتم، سايه نشين بودم و در سايه دوستت داشتم و تو در روشنايي آفتاب، مثل ماه مي درخشيدي.


   دوستت داشتم و اين دوست داشتنها نه زمان مي فهميد و نه مکان، نه ساعت و ثانيه حاليش مي شد و نه روز و شب، دوست داشتن يواشکي بودي، تنها براي دلم بودي. دلم به دوست داشتنت خوش بود، ديگر اينکه اين خيابان احساس يک طرفه بود يا دو طرفه، يا اينکه اين احساس يک روز سر ازکوچه ي بن بست درمي آورد مهم نبود، مهم دوستت داشتنهايم بود.


 هر کسي دلخوشيهاي خودش را دارد، براي يکي خواب عصر مي چسبد و براي ديگري چاي داغ و هواي سرد، براي يکي قدم زدن دو نفره زير باران مي چسبد، براي ديگري .،  اما براي من همين دوست داشتنهاي يواشکي مي چسبيد، اينکه در گوشه اي و در سايه اي بايستم و در سکوتي ممتد به انتظارت بنشينم براي حتي لحظه اي ديدار. اين ديدار يواشکي مي چسبيد.  


    دور هستي، اما انگار بوي عطرت در فضا پيچيده است. . دوري و حال که دوري دوستت داشتنهايم از رنگ رخساره ام پيداست. دور که باشي براي ديدنت بايد رفت  و اين روزها چقدر مي روم، اما هر چقدر که من مي روم تو انگار دورتر مي شوي، خاصيت دوست داشتن است ديگر، راه طولاني مي شود، ساعتها کش مي آيند در انتظار. دعاي شب و روزم شده ديدارت و دلم خوش است که آمين بگويد نسيم با من و تو بشنوي صداي آمين نسيم را و برگردي از دور به نزديک.


   دلم مي خواهد روياهاي دلم را باور کنم، مي آيي يک روز از همين کوچه عبور مي کني و از کنار پنجره مي گذري و من کنار پنجره با حسن يوسفم به ديدارت مي نشينم اما شايد اينبار دوستت داشتنهايت را از چشمهايم، از نگاهم، از لبخند لبهايم، از سکوتم بخواني.


   دوست داشتنت ريشه دوانده در قلبم و درختي تنومند شده، ديگر نهال نيست که با رفتنت بخشکد و تمام شود، دوريت نزديکترم کرده به تو، به دوستت داشتنهايت، به خواستنهايت، ديگر شده اي تمام وجودم، نامت که از خاطرم مي گذرد زله اي در دلم به پا مي شود و دوريت خرابي به جا مي گذارد که باور کردني نيست.


تمام روزها به انتظار، نه جمعه اي، نه شنبه اي، تفاوتي ندارد، همه ي لحظه ها به انتظار مي گذرد، فال حافظ گرفته ام؛ خبر از آمدن يوسف به کنعان داد، و دلداري داد که غم مخورم اما حافظ نمي داند از مصر تا کنعان که بيايي اين چشمهاي منتظر بسکه مي بارند به بيابانهاي تفتيده ي دلم ديگر توان تماشايت را از دست مي دهند. بگذار بگويم دوريت را تاب ندارم، بيا نزديک همين حواليها، به همان تماشايت دلخوشم.


 



داستان سنگها و دلها...

داستان مرگ و زندگي...

روشنايي آفتاب، مثل ماه

مي ,دوست ,دلم ,دوستت ,يواشکي ,اي ,دوستت داشتنهايم ,و در ,را از ,يواشکي مي ,دلم به

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

تحقیقات علمی دانش آموزی و دانشگاهی مغزِ بادامیِ نَنه 5 من دیگری هستم فیزیک نظری ehsan2018 orkidehflower آيت الله العظمي سيد محمد امين خراساني negarehgolb حق است ولایت مرتضی علی (علی) ریتم دانلود